خاطرات قدیمی (2) خیار تخمی

📝 خاطرات شما از سلطانی 📝
✏✏✏✏✏
او زمانا که مه سلطونی بودو یاد منه که معمولا بیشتر مردم روستا تو بندا خو خیار میکشتن و یه داهول میگذاشتن که حیوونا خیارا یونار نخورن
امااااااااااا 😬 یکه از اهالی روستا که خیله زرنگ بو یه بند دشت که هر وقت خیار میکشت….( به به دهن مه ای اومه)😂
فقط یک کار که میکرد میدیدو همیشه تو بند خو خف {قایم}میشه
اول صبح میومه ته شی تو بند خو بو که نکنه یکه خیارایور بکنه فقط دقیقا ظهر نیم ساعت میرفت خونه خو غذا می خورد و ته شب تو بند خو بو مه تصمیم گرفتو ظهر که نیه برا یک خیار بکنو وهمونجه بخورو ته ظهرا هم دیگه خونه خو نره😆
اقا نزدیکای ظهر رفتو کمین کردو که همچی بره خور بندازو تو بندو، دیگه ظهر شه دیدو میخه و راه بفته کیشا خور بدر یاردو چون می دونستو که بعدا که بفهمه میا کیشا مار نگاه مکنه. همی که رفت رفتو تو بندو خد خو گفتو یک خیار کوچک بکنو برا پشت قله ها بخورو و پوستا خیاره بیارو بریزو تو بندو 😆
سر شمار درد نیارو گشتو تو بند یک خیار کوچک پیدا کردو و کندو وقته
می خواستو وردارو دیدو ای خو ور دشته نمیشه 😯
اقا از بس زرنگ بو اومده بو خیار تخمی خور زیر خاک کرده بو که روباها وحیوونا اور نخورن خیاره از زیر خاک در یاردو خیله کلون بو ته حالا تو سلطونی مثل او خیار ندیده بودو، بردو تو قله ها حالا مونده بودو چکار کنو چون می دونستو نمتونو بخورو جا شما خالی اور شکستو یکم ازور خوردو بقیر همونجه انداختو وترسیدو پوستایور تو بند ببرو سریع رفتو خونه خو
روز بعد دشتو میرفتو سر استخر از مه سوال کرد تو خو خیار تخمی مر نخوردی؟؟؟
آخر هم فکر نکنو فهمی مه بودا، خدا بخیر کنه وقته بمیرو یخن مر خا گرفت
😁پایان
خاطره از 👈 ……..

آیا شما هم از این کارا کردین؟؟

۶ دیدگاه در “خاطرات قدیمی (2) خیار تخمی”

دیدگاهتان را بنویسید